زری دختر مؤمنی بود. همیشه نمازش را سر موقع میخواند، صد رقم هم دعا بلد بود، حدود ۱۴ سال داشت که کم کم رنگش زرد شد، شکمش هم باد کرد و گاهی هم بالا میآورد. زنهای همسایه او را که میدیدند پچپچ میکردند. بالاخره کم کم چند تا از زنهای همسایه گفتند که زری حامله است! آخرین باری که قبل از ماجرا من زری را دیدم یادم میآید روز ۲۷ مرداد ۱۳۳۸ بود. توی کوچه به من اشاره کرد که بروم پشت بام خانه.
نگاهش کردم صورتش زرد بود و نگاهش معصوم. گفت: حسین حرفهایی که درباره من میزنند را تو هم میدانی؟
گفتم: همه میدانند. گریه کرد و گفت: به خدا من کار بدی نکردهام. بعد گفت: دلم درد میکند. دستم را گرفت و از روی لباسش روی شکمش گذاشت و گفت: ببین شکمم دارد بزرگ میشود ولی بخدا من کار بدی نکردهام. چند روز بعد، از خانه آنها سر صدا بلند شد. برادر ۱۸ سالهاش عباس نعره میزد که میکشمش. من زری را با رفیقِ... میکشم. باید بگویی که این نامرد حرامزاده که شکمت را بالا آورده کیست. آن بی...ای که شکم تو را بالا آورده کیست. عباس نعره میزد: مادر، من خودم را میکشم. من نمیتوانم توی محل راه بروم، نمیتوانم سر بلند کنم. اول این دختره را میکشم، بعد فاسق پدر سوختهاش را، بعد خودم را. خواهر کوچک زری، سکینه که هم اسم مادر بزرگش بود و هم سن و سال من، گریه میکرد و فریاد میزد و کمک میخواست. زنهای همسایه میخواستند بروند به زری کمک کنند ولی در خانه بسته بود.
زری جیغ میزد که من بیگناهم! ولی عباس ۱۸ ساله با چاقو دور حیاط دنبالش میکرد و میخواست او را بکشد. چند نفر از زنها از روی پشت بام به داخل خانهشان رفتند و بالاخره عباس را از خانه بیرون کردند. با سر و صدای عباس داستان حاملگی زری رو شد. زنها میخواستند با نصیحت زیر زبان زری را بکشند که رفیقش کیست تا او را بیاورند با زری عروسی کند و قال قضیه کنده شود اما زری قسم میخورد که رفیق ندارد. چند روز بعد باز سر و صدا و جیغهای زری بلند شد. برادر بزرگش رسول از ده به شهر آمده بود و زری را با تسمه کمر آنقدر زده بود که زری غش کرده بود و وسط حیاط افتاده بود. سلطان– مادر زری- هم توی سر میزد و میگفت: دیدی چه خاکی بر سرم شد؛ هم آبرویم رفت و هم دخترم کشته شد. رسول هم از بس که زری را زده بود خودش هم بیحال لب تالار نشسته بود. من و چند تا بچه دیگر هم لب بام ناظر کتک خوردن زری بودیم. زری کم کم به حال آمد و رسول به مادرش گفت: ننه غریبم بازی در نیاور، دخترت نمرده حالش جا میآید و دوباره میرود رفیقش را پیدا میکند تا با او بخوابد. اگر مواظبش بودی شکمش بالا نیامده بود و من نمیبایست گاوم را ۵۵ تومان ارزانتر بفروشم. من نمیفهمیدم چه ارتباطی بین کاهش قیمت گاو رسول و شکم زری هست و چرا او گاوش را ۵۵ تومان کمتر فروخته است.
ننه سلطان به رسول گفت: ننه حالا تو به ده برو، من و عباس و بقیه بچه ها به حرفش میآوریم و معلوم میشود که کدام پدر سوخته بیشرفی این شکم صاحب مردهاش را بالا آورده است.
معصومه خواهر ۱۷ ساله زری که ۴ سال بود شوهر کرده بود و ۲ تا بچه داشت و برای بار سوم حامله بود لب حوض نشسته بود و داشت بچهاش را شیر میداد گفت: ننه این فخر رازی کی هست؟ تا بحال چند بار به من گفته من فخر رازی را خیلی دوست دارم. مادرش گفت: نمیدانم کیست، چندبار به من هم گفته. یک شعری هم درباره فخر رازی میخواند. معصومه گفت: ننه احتمالاً این فخر رازی کلید معماست باید روی لرد محله( محله مرغ فروشها) مغازه داشته باشد. چون چندین بار که زری اسم فخر رازی را میبرد. اسم مرغ را هم میبرد و در شعرهایش از مرغ و پر زیاد حرف میزد.
کتک خوردن زری برای زنهای محله عادی شده بود و دیگر مثل روزهای اول خانه آنها نمیرفتند تا او را از دست برادرهایش خلاص کنند. آن روز ملا نباتی ۶۰ ساله به پشت بام دوید و داد و فریاد راه انداخت که دختره را کشتید، خوب نیست، خدا را خوش نمیآید. عباس نشست لب حوض و زارزار گریه میکرد که آبرویمان رفت. ملا نباتی به سلطان گفت: در خانه را باز کن، پای دخترت سوخته، باید ببریمش دکتر. رسول نعره زد که همین مانده بود که این عفریته را به دکتر ببریم. حتماً با چند تا شعر دکتر را هم از راه بدر میکند.
رسول بلند شد و گفت: ننه من دارم به ده میروم. این بیآبرویی باعث شد که هیچ کس در ده با من معامله نکند. من هر سال در تعزیه عاشورا نقش داشتم، امسال به خاطر این بی آبرویی نقش را از من گرفتند.
گاوی را که چند روز قبل ۴۵۵ تومان میخواستم معامله کنم امروز از من ۴۰۰ تومان بیشتر نخریدند. من میروم تمام زندگیم را میفروشم و از این شهر میروم. شما خود دانید. اگر هم این دختره را به دکتر ببرید خدا شاهد است میآیم خون راه میاندازم و خودم را میکشم. بعد هم رو کرد به برادر کوچکش عباس و گفت: تو مواظب باش این عفریته را به دکتر نبرند که دیگر در همه شهر بیآبرو میشویم.
در خانه باز شد و ملا نباتی با یک لیوان آب قند وارد شد و رفت بالای سر زری بدبخت. ملا ضمن آنکه به زری آب قند میداد گفت: خدا را خوش نمیآید. اینقدر این دختره را اذیت نکنید. رسول گفت: شما همسایهها دخالت نکنید، خواهرمان است میخواهیم او را بکشیم. به شما چه؟ ملا گفت: آهای رسول بیحیا، تو شاگرد من بودی من به تو قرآن یاد دادم، تو بالای حرف من حرف میزنی؟ شما نادانها که میخواهید بروید دنبال فخر رازی توی مرغ فروشی لرد محله بگردید، فخر رازی یک شاعری است که چند صد سال است مرده است و این بچه طفل معصوم چند تا شعر فخر رازی یاد گرفته، تازه این شعرها را هم من یادش دادم.
عباس که تازه سرنخی پیدا کرده بود و میخواست برود و شکم فخر رازی را بدرد هاج و واج شده بود. عباس گفت: ملا، تو قسم بخور که فخر رازی شاعر بوده و چند صد سال است که مرده. ملا گفت: بخدا، به پیر به پیغمبر، به قرآن قسم که فخر رازی شاعر بوده و مفسر قرآن و صدها سال پیش مرده است. عباس گفت: دروغ میگویی. ملا گفت: چرا دروغ بگویم؟ عباس گفت: برای اینکه به حضرت عباس قسم نخوردی؟ به خدا قسم خوردی. ملا گفت: سه بار به دست بریده ابوالفضل عباس قسم که فخر رازی که تو میخواهی بروی شکمش را پاره کنی استخوانهایش هم پوسیده. حالا هم شما دو تا برادر بلند شوید از خانه بروید، تا زنها موضوع خواهرت را معلوم کنند. رسول گفت: به ده میروم ولی اگر بفهمم که این عفریته را دکتر بردهاید او را میکشم خودم را هم میکشم.
عباس دوباره داغ کرد و گفت: میدانید چرا این اسم رفیقش را نمیگوید؟ چون به نظر من این کار کار یک نفر نیست، کار چند نفر است. رسول به عباس گفت: تو دیگر خفه شو. عباس و رسول پریدند به هم و کتک کاری مردها شروع شد. بزن بزن. عباس به رسول میگفت: تو اصلاً داماد شدهای و توی ده زندگی میکنی، به شهر نیا و فضولی نکن. من هر روز باید توی این کوچه خیس عرق بشوم و سرم را زیر بیندازم. همه جوانهای محل مرا که میبینند، نگاهشان را بر میگردانند. دیروز اصغر رضا شومال به من گفت: عباس کلاهت را بالاتر بگذار. همین امروز صبح آ محمد دکاندار گفت: ما دیگر به شما نسیه نمیدهیم. تو حالا از ده آمدهای به من حرف ناجور میزنی. تو اصلاً به فکر شکم صاحب مرده این عفریته نیستی. از این ناراحتی که گاوت را ۵۵ تومان کمتر خریدهاند. دوباره عباس داغ کرد زری را که داشت نیمه جانی میگرفت از وسط حیاط بلند کرد و توی حوض آب پرت کرد و گفت: همین جا جلوی روی همه تان خفهاش میکنم. ملا گفت: بچهها بروید کمک بیاورید. همه جیغ و فریاد کردیم که کمک کمک! حسین آقای همسایه دوید آمد خودش را انداخت توی حوض و زری کتک خورده پا سوخته را از توی حوض بیرون کشید.
عباس و رسول هر دو گریه افتادند که دیدی کلاً آبرویمان رفت. ملا گفت: من که گفتم داد و فریاد نکنید تا زنها قضیه را حل کنند. حسین آقای همسایه دست رسول را گرفت و گفت: آقا رسول، شما بیا برو به سرخانه و زندگیت، ما همسایهها مواظب عباس هستیم. رسول سرش را گذاشت روی شانه حسین آقا و زار زار گریه میکرد و میگفت آبرویمان رفت.
رسول سرش را گذاشت روی شانه حسین آقا و زار زار گریه میکرد و میگفت آبرویمان رفت. با این بچه حرامزاده چه کنیم؟ حسین آقا گفت: رسول آقا بگذار خیالت را راحت کنم از هر ده تا آدم یکیش حرامزادست ولی هیچکس نمیداند چون هیچکس سر و صدا نکرده است. شما با سروصدای خودتان باعث آبروریزیتان شدهاید. این دختر هم که اسم طرف را نمیگوید ببریدش یک جای دیگر تا بزاید. بچهاش را هم بگذارید سر راه. رسول از خانه زد بیرون و رفت و من تا دو سال بعد رسول را ندیدم. رسول به ده رفت دار و ندارش را فروخت و از یزد رفت. گویا در خوزستان کشاورزی میکرد. سالهای سال آنجا ماند و در سال ۱۳۷۸ همانجا مرد. بالاخره هر روز یکی زری را کتک میزد.
یک روز داییهایش میآمدند و او را میزدند. یک روز چند تا برادر دیگرش او را میزدند و زری روز به روز زردتر میشد و شکمش گندهتر. زنها انواع معجونها را درست میکردند و به خوردش میدادند تا بچه سقط شود ولی شکم زری بزرگتر میشد.
یک روز از خانه زری سر و صدا شنیدم دویدم پشت بام. دیدم زری لب باغچه خانهشان دارد استفراغ میکند. میگوید مادر جگرم سوخت. دارم میسوزم. تنم درد دارد میسوزد بخدا این دوا از سیخ داغ عباس بدتر است. مادرش گفت هر کس میرود توی خرابه و مواظب آنجایش هم نیست باید هم بسوزد. هیچکس توی خانهشان نبود. سلطان بود و زری ...
من رفتم پیش ملانباتی( در قدیم به کسی که قرآن یاد میداد با اسم ملا شناخته میشد) گفتم زری دارد میمیرد. ملا گفت دیگر چرا؟ گفتم نمیدانم. بیبی آمد لب بام گفت سلطان داری چکارش میکنی؟ گفت پیرزن یهودی دوره گرد یک دوایی به من داده گفته اگر بخورد بچهاش میافتد. من هم دوا را به خورد او دادم. حالا حالش به هم خورده است. بیبی ملا گفت زن، این بچه حداقل حالا هفت ماه دارد اگر قرار بود بیفتد با اینهمه کتک و دعا و دوا افتاده بود.
بیبی ملا از راه پله بام توی حیاط سلطان رفت و من هم پشت سرش رفتم. زری خیلی زرد و مردنی شده بود اما شکمش حسابی بزرگ بود. من نشستم پهلوی زری. بیبی ملا گفت دوا را بده ببینم. سلطان یک تکه از دوا را به ملا داد و گفت پیرزن یهودی گفت این دوا را سه روز پشت سر هم بسایم و با آب مخلوط کنم و به او بدهم. ولی دوا را که به او دادم خورد حالش خیلی خراب شد. بیبی گفت این دوا آدم را میکشد فوری یک کاری بکنیم که استفراغ کند. انگشتش را توی حلق زری کرد و زری پشت سر هم استفراغ کرد. بیبی گفت سلطان بیا ببریمش دکتر.
ادامه دارد

نظرات